»» پرنده وجفتش
به اندازه یک روز برایش آب و غذا ریختند. وقتی میخواستند بروند، از پنجره نورگیر یک پرنده پر زد و آمد توی
اتاق، گرفتنش، یک قفس که بیشتر نداشتند. گذاشتنش پیش پرندهشان. حالا دیگه پرندهشان تنها نبود.
به تنهایی عادت کرده بود، چند ساعت طول کشید تا با تازه وارد جفت و جور شد. تا شب با هم بودند.
عاشقش شد، عاشق اون چشمهای عسلیاش. هوا سرد شد، از همان جایی که جفتش آمده بود، باد
سردی میوزید. خودشان را باد کردند تا سردشان نشود، اما هرچه تاریکتر میشد، هوا هم سردتر میشد.
جفتش داشت میمُرد. بالهایش را باز کرد، جفتش را بغل کرد. احساس آرامش کردند. جفتش آهسته
آهسته خوابش برد. صبح که شد این بار جفتش تنها مانده بود. روی تخم کوچکی نشست. «حیف که
جوجهام پدری بالای سرش نیست.»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عباس پورسلیمانی ( دوشنبه 90/2/19 :: ساعت 3:32 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درد دل با امام زمانمدلنوشته ای برای رهبرم بمناسبت شهید محسن فخری زادهروغن درد مفاصل ، استخوان ، عضلات و ارتروزروغن گیاهی معجزه گرسالم زندگی کنیم[عناوین آرشیوشده]
>> بازدید امروز:
12
>> بازدید دیروز:
9
>> مجموع بازدیدها:
127450